پــــــ ـ ـــــاتــیــــ ـ ـــــا

اینجا هیچ کس کس دیگری نیست. خودت باش و لبخند بزن

پــــــ ـ ـــــاتــیــــ ـ ـــــا

اینجا هیچ کس کس دیگری نیست. خودت باش و لبخند بزن

مشخصات بلاگ

من یک نویسنده ام.
یک دخترک نویسنده...
دخترکی که می نویسند و می نویسند و باز هم می نویسند.
از آنچه در قلبش می گذرد می نویسند.
می نویسد تا همگان بدانند.
او نیز می تواند یک نویسنده باشد.
یک نویسنده ی کوچک
با قلبی کوچک......

بایگانی
آخرین مطالب
  • ۹۶/۰۳/۲۷
    ده
  • ۹۶/۰۳/۲۶
    نه
  • ۹۶/۰۳/۰۹
    شش
  • ۹۶/۰۳/۰۵
    سه
  • ۹۶/۰۳/۰۵
    دو
نشسته بودم روی جدول های جلوی آزمایشگاه. از دور چهره اش را نمی دیدم اما می توانستم با اطمینان بگویم کیست. هیکل باریک و کشیده اش گویای همه چیز بود.
سرم را پایین انداختم و وانمود کردم ندیدمش. میخواستم درس بخوانم. امتحانم کمتر از ده دقیقه دیگر شروع می شد.
-سلام
صورتم را بالا آوردم. مرا دیده بود. اگر صدایش را نمی شناختم نمی توانستم بفهمم کیست.
-آرایشت...؟
انگشتان بلند و کشیده اش را به جیب لباسش گیر داد:
-یه ماهه آرایش نمی کنم.
-چرا؟
-دیگه نمی خوام دیده بشم. می خوام پنهون بشم بین آدما....
  • خانوم الف با هـ جیمی
همون چادرت رو پوشیده بودی. تو پذیرایی خونمون جلوت ایستاده بودم. چشمام پر از اشک بود. باور نمی کردم که دوباره می بینمت. گفتم:
-می دونی چقدر امروز حسرت بغل هاتو دارم؟؟
لبخند زدی. پر از حسرت بودم. پر از غصه. دستامو دورت حلقه کردم و سرمو گذاشتم رو شونه ت...




مهمون داشتیم. یخچالو که باز کردم پر از دسر و غذای خوش مزه بود. بیشتر دسر ها رو دیدم. پر از دسر های رنگارنگ. ژله های خوشگل و کار شده. همه چیز آماده بود. خانه، آشپزخانه در بهترین حالت خود قرار داشت.
مهمان ها که آمدند کلی از من و هنرم تعریف کردند. که چقدر کدبانو شده ام...
می گفتم این ها کار من نیست!! او آمده کمکم. همه کار های اوست. من کاری نکردم.
باور نمی کردند. لبخند تلخ می زدند. می دانستند که مرده. شاید فکر می کردند دیوانه شده ام؟
پدرم از اتاق بیرون آمد. با امیدواری به سمتش شتافتم:
-تو هم اونو دیدی!! مگه نه؟؟
پدر سرشو تکون داد و آروم گفت:
-دیدم
  • خانوم الف با هـ جیمی
-یه لحظه صبر کن، این قبض ها رم پرداخت کنیم بعد بریم.
سرم را تکان دادم. البته او که نمی دید. پشت ترک موتور بودیم. باد توی صورتم می زد. گره شالم را کمی شل تر کردم تا باد توی گردنم بپیچد و موهایم را به بازی بگیرد.
موتور ایستاد. دختر و پسری پشت یک جسم بزرگ که فکر می کردم برق میدان را تامین می کند نشسته بودند. در سایه. نه پنهان از آفتاب. پنهان از گشت پلیسی که در میدان چرخ می زد و ماشین به ماشین مثل شیرینی، دختر و پسر پر می کرد و به ناکجاآباد می برد.
قبض ها را از من گرفت و به طرف بانک رفت. قبل از رفتنش نگاهی به دختر و پسر انداخت تا ببیند چکار می کنند؟ من هم کنجکاو شده بودم. پسر روبه روی من نشسته بود. سنش کمتر از دختر می زد. یا حداقل صورتش بچگانه بود. بدون هیچ ریش یا سیبیلی. صورتش سفید و براق و موهایش را که فرق کج ریخته بود روی صورتش. صدایش را نمی شنیدم. اما دستانش را می دیدم...
ظریف بود، آنقدر ظریف که تقریبا به خنده م آورد. دخترک خود را به شمایل پسر در اورده بود. همه موهای بیرون ریخته اش و تیپ پسرانه اش را می دیدند و از این ارتباط دختر و پسرانه پنهانی سری با تاسف تکان می دادند و گذر می کردند اما من دستانی را دیدم که به یک دختر پسرنما تعلق داشت.
داشتند بازی می کردند. یک جور لگو بازی. قطعات را بهم جور می کردند و بهم نشان می دادند.
-بگیر این قبض رو، بقیه ش رو برم از اون یکی خودپرداز حساب کنم. خراب شد این یکی.
زیر لب غر غر کرد و دوباره به طرف خودپرداز دیگری رفت.
دخترها را رها کردم. یک ربع آنجا بی هیچ خستگی ایستادم و به مردمانی که از جلوی آن دو می گذشتند خیره شدم. برخلاف تصور عام، این مردان بودند که بیشتر فضولی چشمانی(!) به خرج می دادند.
یعنی حتی بعد از گذر چندین متر از آن دو همچنان می چرخیدند و نگاهشان می کردند که دارند چه می کنند؟!
یا زن و شوهرانی که زن در حال حرف زدن بود و نگاه مرد می چرخید. می چرخید و ثابت می ماند و زن از ثابت ماندن نگاه شوهرش احساس می کرد چیزی شده و او هم برمی گشت. زن نگاهش را زود برمی گرفت اما مرد...
دختر ها در حال و هوای خود بودند.
:)
  • خانوم الف با هـ جیمی
در نزد، آمد داخل، یک راست رفت روی تخت نشست و خیره شد به من. نگاهش نکردم.
یعنی یادم نیست دقیقا چکار می کردم. احتمال زیاد زل زده بودم به صفحه آبی رنگ مانیتور و به سرعت جواب پیام ها را می دادم.
-اوم... الهه! میدونی گل مورد علاقه من چیه؟!
انگشتانم روی کیبورد ساکت شدند. روی صندلی به طرفش چرخیدم.
-گل مورد علاقه تون؟!
سرم را خاراندم. پیام های جدید دوباره روی صفحه باز می شدند اما من خیره شده بودم به او. داشت لبخند می زد.
-لاله؟
ابروهایش را بالا برد. شیطنت توی چشمانش موج می زد. لاله گل مورد علاقه خودم بود گفتم مثلا شاید..؟
-نرگس حتما!
لبخندش پررنگ تر شد. چشمانش برق زد و گفت:
-برو از بابات بپرس!
از جا برخاستم. کامیپوتر و همه دم و دستگاهش را رها کردم و به طرف پدر رفتم که تکیه داده به بالش کوچکی داشت اخبار می دید.
-بابا؟! گل مورد علاقه ش چیه؟
بابا نگاهش را از صفحه تلویزیون برگرفت و به من خیره شد. توی فکر فرو رفت.
-گل مورد علاقه ش...
چشمان خیره اش خندید و روی لبانش لبخند پررنگی زد
-گل مورد علاقه ش مریمه. عاشق بوی مریمه.
دویدم طرف اتاق. شنیده بود. می خندید. مثل همان لبخندی که روی لب من و پدر نشانده بود.



گل مریم می خرم. وقتی به خانه می رسم، از برادرم می پرسم:
-گل مورد علاقه خانومت چیه؟
برادرم نگاهش به گل ها می افتد و ناخودآگاه می خندد:
-مریم!! عاشق بوی مریمه.
  • خانوم الف با هـ جیمی
نمی دونم کجام، شاید بدونم؟ نمیدونم.
هوا تاریکه، یه نور محوی از بالای سرم میخوره تو چشمم، صورتم رو بالا میگیرم.
ماهه، بالای سرم یه گردی بزرگ تاریکیه که وسطش ماه می درخشه.
اون بالا، بیرونه،
انگار که ته یه چاه بزرگ خشک ایستاده باشم.
صدای باد لای چاه تاریکم می پیچه. دستامو روی صورتم می ذارم. صورتم صافه، هیچ چی روش نیست. برخلاف همیشه.
گیج شده م.
چه خبره؟
چرا اینجام؟
چرا "من"؟
نقاب های همیشگیم؟
یکهو همه جا روشن میشه. با دست چشامو می پوشونم. بدون نقاب احساس بدی دارم.
روی زمین میفتم. ساعدم رو روی چشام فشار میدم: چرا "من"؟
این صدا مغزمو پر کرده. اما صداهای دیگری هم می شنوم که صدام می کنن...
صداهای آشنا...
ساعدمو آروم آروم از رو چشام برمی دارم و اطرافمو نگاه می کنم.
چه خبره؟
دور و اطرافم پر از آدمه.
آدمای زندگیم.
کسایی که تو زندگی باهاشون زندگی می کنم جلوی جمعیتن.
آن آخری ها...
اون ها رو هم می شناسم. با اونا هم دنیایی ام.
همهمه ست. همه دارن صدام میکنن. یه چیزی می گن.
چاه روشن شده. نمی تونم دیگه ماه رو نگاه کنم. انگار یه ستاره توی چاه گیر کرده باشه.
همه جا سفیده.
اطرافم پر از آدمه
آدم
آدم
انسان؟
دور خودم می چرخم. می چرخم. نقاب ندارم. می ترسم باهاشون رو به رو شم. حضورشون آزارم میده.
عقب برین.
عقب برین.
می خوام تنها باشم.
آدما جلو نمیان، اما عقبم نمی رن. سر و صداها زیاد شده. با صدای بلندتری اسممو فریاد می کشن.
جلو نیاین!!!!
داد می کشم. صورت همه سفید شده. نور ستاره صورت همه رو مثل روح کرده. من چی تنمه؟
یه، یه لباس سفید؟ نه. لباسم سیاهه. مثل تاریکی آسمون.
انگار که "آدم" نیستم.
دارم دیوونه میشم. دور و ورم پر آدمه، نقاب هامو می خوام. خالی ام. از درون تهی ام. درونم خالیه.
آدما جلو میان. می ترسم.
داد می کشم:
عقب برین!!!!!
از درونم آتیش بیرون میزنه از قفسه سینه آتیش بیرون میزنه به سمت ستاره پیش میره. ستاره رو منفجر می کنه. ستاره ای که خودش از آتشه...
آتش من اونو می بلعه.
آدمای دورم منفجر میشن دود میشن.
سرفه می کنم.
دوباره همه جا تاریکه.
ماه دوباره معلومه
روی زمین سرد میفتم
صورتم داغه...
  • خانوم الف با هـ جیمی
خیلی وقت ها دختر بودن سخت می شود.
باور کنید!
  • خانوم الف با هـ جیمی

گاهی وقتا وسط خیابون، زیر آفتاب داغ، تو اوج فکر، یکهو یه جمله یادت میاد.
که همه چیز یادت میره،
خیابون
آفتاب
فکرات...
سبک بال، از ته دل می خندی و قهقهه ت می پیچه بین بوق ماشین ها.


+من نفهمیدم، ینی چی؟ ینی دوزت داره؟
-آره ننه، الان داره الهه ناز گوش میده و خیره شده به آسمون:))

  • خانوم الف با هـ جیمی
-ببین رفیق، باس بعضی وقتا فکر نکرد، یعنی اگه کله صبح فکر کله پاچه افتادی عب نداره، اما وختی یاد آخرین دفعه ای که باش کله پاچه زدی میفتی، اصن آتیشت می زنه لاکردار. واس همینه که میگمت بعضی وقتا نباس فکر کرد.
  • خانوم الف با هـ جیمی

خاطرات میتوانند خطرناک ترین قاتل روح باشند...


پدر گفت: دعا کن بچه هات خوشبخت بشن.
و روی سنگ قبر گلاب پاشید.


+شرح امروز

  • خانوم الف با هـ جیمی

همیشه فکر میکنم مرتب کردن اتاق وقت تلف کردن محض است.
اما همیشه هم عاشق دخترهایی بودم که اتاق مرتبشان دخترانگی خاصی داشت.
قشنگ بود،
خانه را مرتب میکنم.
به اتاقم که می رسم آن حس راحتی مرا در خود می بلعد
و من خودم را وسط شلوغی اتاقم رها میکنم.
اتاقم که شلوغ باشد
دورم شلوغ است
احساس تنهایی دیگر وجود ندارد...

  • خانوم الف با هـ جیمی