هفت
چهارشنبه, ۱۰ خرداد ۱۳۹۶، ۱۲:۰۰ ق.ظ
نمی دونم کجام، شاید بدونم؟ نمیدونم.
هوا تاریکه، یه نور محوی از بالای سرم میخوره تو چشمم، صورتم رو بالا میگیرم.
ماهه، بالای سرم یه گردی بزرگ تاریکیه که وسطش ماه می درخشه.
اون بالا، بیرونه،
انگار که ته یه چاه بزرگ خشک ایستاده باشم.
صدای باد لای چاه تاریکم می پیچه. دستامو روی صورتم می ذارم. صورتم صافه، هیچ چی روش نیست. برخلاف همیشه.
گیج شده م.
چه خبره؟
چرا اینجام؟
چرا "من"؟
نقاب های همیشگیم؟
یکهو همه جا روشن میشه. با دست چشامو می پوشونم. بدون نقاب احساس بدی دارم.
روی زمین میفتم. ساعدم رو روی چشام فشار میدم: چرا "من"؟
این صدا مغزمو پر کرده. اما صداهای دیگری هم می شنوم که صدام می کنن...
صداهای آشنا...
ساعدمو آروم آروم از رو چشام برمی دارم و اطرافمو نگاه می کنم.
چه خبره؟
دور و اطرافم پر از آدمه.
آدمای زندگیم.
کسایی که تو زندگی باهاشون زندگی می کنم جلوی جمعیتن.
آن آخری ها...
اون ها رو هم می شناسم. با اونا هم دنیایی ام.
همهمه ست. همه دارن صدام میکنن. یه چیزی می گن.
چاه روشن شده. نمی تونم دیگه ماه رو نگاه کنم. انگار یه ستاره توی چاه گیر کرده باشه.
همه جا سفیده.
اطرافم پر از آدمه
آدم
آدم
انسان؟
دور خودم می چرخم. می چرخم. نقاب ندارم. می ترسم باهاشون رو به رو شم. حضورشون آزارم میده.
عقب برین.
عقب برین.
می خوام تنها باشم.
آدما جلو نمیان، اما عقبم نمی رن. سر و صداها زیاد شده. با صدای بلندتری اسممو فریاد می کشن.
جلو نیاین!!!!
داد می کشم. صورت همه سفید شده. نور ستاره صورت همه رو مثل روح کرده. من چی تنمه؟
یه، یه لباس سفید؟ نه. لباسم سیاهه. مثل تاریکی آسمون.
انگار که "آدم" نیستم.
دارم دیوونه میشم. دور و ورم پر آدمه، نقاب هامو می خوام. خالی ام. از درون تهی ام. درونم خالیه.
آدما جلو میان. می ترسم.
داد می کشم:
عقب برین!!!!!
از درونم آتیش بیرون میزنه از قفسه سینه آتیش بیرون میزنه به سمت ستاره پیش میره. ستاره رو منفجر می کنه. ستاره ای که خودش از آتشه...
آتش من اونو می بلعه.
آدمای دورم منفجر میشن دود میشن.
سرفه می کنم.
دوباره همه جا تاریکه.
ماه دوباره معلومه
روی زمین سرد میفتم
صورتم داغه...
هوا تاریکه، یه نور محوی از بالای سرم میخوره تو چشمم، صورتم رو بالا میگیرم.
ماهه، بالای سرم یه گردی بزرگ تاریکیه که وسطش ماه می درخشه.
اون بالا، بیرونه،
انگار که ته یه چاه بزرگ خشک ایستاده باشم.
صدای باد لای چاه تاریکم می پیچه. دستامو روی صورتم می ذارم. صورتم صافه، هیچ چی روش نیست. برخلاف همیشه.
گیج شده م.
چه خبره؟
چرا اینجام؟
چرا "من"؟
نقاب های همیشگیم؟
یکهو همه جا روشن میشه. با دست چشامو می پوشونم. بدون نقاب احساس بدی دارم.
روی زمین میفتم. ساعدم رو روی چشام فشار میدم: چرا "من"؟
این صدا مغزمو پر کرده. اما صداهای دیگری هم می شنوم که صدام می کنن...
صداهای آشنا...
ساعدمو آروم آروم از رو چشام برمی دارم و اطرافمو نگاه می کنم.
چه خبره؟
دور و اطرافم پر از آدمه.
آدمای زندگیم.
کسایی که تو زندگی باهاشون زندگی می کنم جلوی جمعیتن.
آن آخری ها...
اون ها رو هم می شناسم. با اونا هم دنیایی ام.
همهمه ست. همه دارن صدام میکنن. یه چیزی می گن.
چاه روشن شده. نمی تونم دیگه ماه رو نگاه کنم. انگار یه ستاره توی چاه گیر کرده باشه.
همه جا سفیده.
اطرافم پر از آدمه
آدم
آدم
انسان؟
دور خودم می چرخم. می چرخم. نقاب ندارم. می ترسم باهاشون رو به رو شم. حضورشون آزارم میده.
عقب برین.
عقب برین.
می خوام تنها باشم.
آدما جلو نمیان، اما عقبم نمی رن. سر و صداها زیاد شده. با صدای بلندتری اسممو فریاد می کشن.
جلو نیاین!!!!
داد می کشم. صورت همه سفید شده. نور ستاره صورت همه رو مثل روح کرده. من چی تنمه؟
یه، یه لباس سفید؟ نه. لباسم سیاهه. مثل تاریکی آسمون.
انگار که "آدم" نیستم.
دارم دیوونه میشم. دور و ورم پر آدمه، نقاب هامو می خوام. خالی ام. از درون تهی ام. درونم خالیه.
آدما جلو میان. می ترسم.
داد می کشم:
عقب برین!!!!!
از درونم آتیش بیرون میزنه از قفسه سینه آتیش بیرون میزنه به سمت ستاره پیش میره. ستاره رو منفجر می کنه. ستاره ای که خودش از آتشه...
آتش من اونو می بلعه.
آدمای دورم منفجر میشن دود میشن.
سرفه می کنم.
دوباره همه جا تاریکه.
ماه دوباره معلومه
روی زمین سرد میفتم
صورتم داغه...
- ۹۶/۰۳/۱۰