پــــــ ـ ـــــاتــیــــ ـ ـــــا

اینجا هیچ کس کس دیگری نیست. خودت باش و لبخند بزن

پــــــ ـ ـــــاتــیــــ ـ ـــــا

اینجا هیچ کس کس دیگری نیست. خودت باش و لبخند بزن

مشخصات بلاگ

من یک نویسنده ام.
یک دخترک نویسنده...
دخترکی که می نویسند و می نویسند و باز هم می نویسند.
از آنچه در قلبش می گذرد می نویسند.
می نویسد تا همگان بدانند.
او نیز می تواند یک نویسنده باشد.
یک نویسنده ی کوچک
با قلبی کوچک......

بایگانی
آخرین مطالب
  • ۹۶/۰۳/۲۷
    ده
  • ۹۶/۰۳/۲۶
    نه
  • ۹۶/۰۳/۰۹
    شش
  • ۹۶/۰۳/۰۵
    سه
  • ۹۶/۰۳/۰۵
    دو

ده

شنبه, ۲۷ خرداد ۱۳۹۶، ۰۷:۳۳ ب.ظ
همون چادرت رو پوشیده بودی. تو پذیرایی خونمون جلوت ایستاده بودم. چشمام پر از اشک بود. باور نمی کردم که دوباره می بینمت. گفتم:
-می دونی چقدر امروز حسرت بغل هاتو دارم؟؟
لبخند زدی. پر از حسرت بودم. پر از غصه. دستامو دورت حلقه کردم و سرمو گذاشتم رو شونه ت...




مهمون داشتیم. یخچالو که باز کردم پر از دسر و غذای خوش مزه بود. بیشتر دسر ها رو دیدم. پر از دسر های رنگارنگ. ژله های خوشگل و کار شده. همه چیز آماده بود. خانه، آشپزخانه در بهترین حالت خود قرار داشت.
مهمان ها که آمدند کلی از من و هنرم تعریف کردند. که چقدر کدبانو شده ام...
می گفتم این ها کار من نیست!! او آمده کمکم. همه کار های اوست. من کاری نکردم.
باور نمی کردند. لبخند تلخ می زدند. می دانستند که مرده. شاید فکر می کردند دیوانه شده ام؟
پدرم از اتاق بیرون آمد. با امیدواری به سمتش شتافتم:
-تو هم اونو دیدی!! مگه نه؟؟
پدر سرشو تکون داد و آروم گفت:
-دیدم
  • خانوم الف با هـ جیمی

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی