پــــــ ـ ـــــاتــیــــ ـ ـــــا

اینجا هیچ کس کس دیگری نیست. خودت باش و لبخند بزن

پــــــ ـ ـــــاتــیــــ ـ ـــــا

اینجا هیچ کس کس دیگری نیست. خودت باش و لبخند بزن

مشخصات بلاگ

من یک نویسنده ام.
یک دخترک نویسنده...
دخترکی که می نویسند و می نویسند و باز هم می نویسند.
از آنچه در قلبش می گذرد می نویسند.
می نویسد تا همگان بدانند.
او نیز می تواند یک نویسنده باشد.
یک نویسنده ی کوچک
با قلبی کوچک......

بایگانی
آخرین مطالب
  • ۹۶/۰۳/۲۷
    ده
  • ۹۶/۰۳/۲۶
    نه
  • ۹۶/۰۳/۰۹
    شش
  • ۹۶/۰۳/۰۵
    سه
  • ۹۶/۰۳/۰۵
    دو

نه

جمعه, ۲۶ خرداد ۱۳۹۶، ۰۶:۳۰ ب.ظ
-یه لحظه صبر کن، این قبض ها رم پرداخت کنیم بعد بریم.
سرم را تکان دادم. البته او که نمی دید. پشت ترک موتور بودیم. باد توی صورتم می زد. گره شالم را کمی شل تر کردم تا باد توی گردنم بپیچد و موهایم را به بازی بگیرد.
موتور ایستاد. دختر و پسری پشت یک جسم بزرگ که فکر می کردم برق میدان را تامین می کند نشسته بودند. در سایه. نه پنهان از آفتاب. پنهان از گشت پلیسی که در میدان چرخ می زد و ماشین به ماشین مثل شیرینی، دختر و پسر پر می کرد و به ناکجاآباد می برد.
قبض ها را از من گرفت و به طرف بانک رفت. قبل از رفتنش نگاهی به دختر و پسر انداخت تا ببیند چکار می کنند؟ من هم کنجکاو شده بودم. پسر روبه روی من نشسته بود. سنش کمتر از دختر می زد. یا حداقل صورتش بچگانه بود. بدون هیچ ریش یا سیبیلی. صورتش سفید و براق و موهایش را که فرق کج ریخته بود روی صورتش. صدایش را نمی شنیدم. اما دستانش را می دیدم...
ظریف بود، آنقدر ظریف که تقریبا به خنده م آورد. دخترک خود را به شمایل پسر در اورده بود. همه موهای بیرون ریخته اش و تیپ پسرانه اش را می دیدند و از این ارتباط دختر و پسرانه پنهانی سری با تاسف تکان می دادند و گذر می کردند اما من دستانی را دیدم که به یک دختر پسرنما تعلق داشت.
داشتند بازی می کردند. یک جور لگو بازی. قطعات را بهم جور می کردند و بهم نشان می دادند.
-بگیر این قبض رو، بقیه ش رو برم از اون یکی خودپرداز حساب کنم. خراب شد این یکی.
زیر لب غر غر کرد و دوباره به طرف خودپرداز دیگری رفت.
دخترها را رها کردم. یک ربع آنجا بی هیچ خستگی ایستادم و به مردمانی که از جلوی آن دو می گذشتند خیره شدم. برخلاف تصور عام، این مردان بودند که بیشتر فضولی چشمانی(!) به خرج می دادند.
یعنی حتی بعد از گذر چندین متر از آن دو همچنان می چرخیدند و نگاهشان می کردند که دارند چه می کنند؟!
یا زن و شوهرانی که زن در حال حرف زدن بود و نگاه مرد می چرخید. می چرخید و ثابت می ماند و زن از ثابت ماندن نگاه شوهرش احساس می کرد چیزی شده و او هم برمی گشت. زن نگاهش را زود برمی گرفت اما مرد...
دختر ها در حال و هوای خود بودند.
:)
  • خانوم الف با هـ جیمی

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی